
*****بن بست ******
شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید و محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود،
بیست و دوسال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهای متع جب تر ، دندان های عاریه و پیشانی بلند
چین خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و کورتر ب ه شهر مولد خود عودت کرده بود . او
در سن چهل و سه سالگی پس از طی مراحل ضباطی ، دفتر داری ، کمک محاسب و غیره ب ه ریاست مالیه آباده
انتخاب شده بود . شهری که در آنجا ب ه دنیا آمده و ایام طفولیت خود را در آنجا گذرانیده بود . زیرا همینکه
شریف ب ه سن دوازده رسید، پدرش ب ه اسم تحصیل او را ب ه تهران فرستاد . پس از چندی وارد مالیه شد و تا
کنون زندگی خانه ب ه دوشی و سرگردانی دور ولایت را بسر میبرد . حالا بواسطه اتفاق و یا تمای ل شخصی به
آباده مراجعت کرده بود و بدون ذوق و شوق در خانه موروثی و یا در اداره مشغول کشتن وقت بود...
دانلود در ادامه مطلب...
***دانلود...